سیمین بهبهانی
فوق العاده
نیمی از شب می گذشت و خواب را ره نمی افتاد در چشم ترم
جانم از دردی شررزا می گداخت خار و سوزن بود گفتی بسترم
بر سرشکم درد و غم می بست راه می شکست اندر گلو فریاد من
بی خبر از رنج مادر خفته بود در کنارم کودک نوزاد من
خیره گشتم لحظه یی بر چهره اش بر لب و بر گونه و سیمای او
نقش یاران را کشیدم در خیال تا مگر یابم یکی مانای او
شرمگین با خویش گفتم زیر لب با چه کس گویم که این فرزند توست ؟
وز چه کس نالم که عمری رنج او یادگار لحظه یی پیوند توست ؟
گر به دامان محبت گیرمش همچو خود آلوده دامانش کنم
ننگ او هستم من و او ننگ من ننگ را بهتر که پنهانش کنم
با چنین اندیشه ها برخاستم جامه و قنداق نو پوشاندمش
بوسه یی بر چهر بی رنگش زدم زان سپس با نام مینا خواندمش
ساعتی بگذشت و خود را یافتم در گذرگاهیّ و در پشت دری
شسته روی چون گل فرزند را با سرشک گرم چشمان تری
از صدای پای سنگینی فتاد لرزه بر اندام من ، سیماب وار
طفل را افکندم و بگریختم دل پر از غم ، شانه ها خالی ز بار
روز دیگر کودکی بازش خبر می کشید از عمق جان فریاد را
داد می زد : ای ! فوق العاده ای خوردن سگ ، کودک نوزاد را
نظرات شما عزیزان: